ستایش و نیایش دوقلوهای مامان و باباستایش و نیایش دوقلوهای مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

دوقلوهای مامان و بابا

سه شنبه 20/2/90 27 هفتگی

1390/2/29 12:31
2,334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسهای مامانی

امروز من و مامان جون رفتیم بیمارستان تا بستری بشم http://s1.picofile.com/file/6396691146/ambulance.gif قند خونم رو  کنترل کنند بیمارستان خیلی شلوغ بود چون بخش تخت خالی http://s1.picofile.com/file/6396699194/hospitalbed1.gifنداشت مامانی رو فرستادند توی اتاق زایمان تا بخش خالی بشه . اولش خانمهای ماما فکر می کردند می خوام سزارین بشم ولی وقتی بهشون گفتم متوجه شدند.

 به خانمهای ماما به شوخی می گفتم یه موقع من خوابم منو نبرین سزارین بکنین چون من هفته 27 بارداری هستم اونها می خندیدند می گفتند نگران نباش . اولش خیلی ذوق و شوق داشتم با مامانایی که می خواستند نی نی هاشون رو از دلشون در بیارن کلی درد دل کردم و کلی هم از تجربه هاشون استفاده کردم و یک کمی آروم گرفتم .

خلاصه یک سری آزمایش خون ازم گرفتند به خانم ماما گفتم از وقتی که آمپول ریه زدم نی نی هام حرکاتشون کم شده گفت اشکالی نداره صدای قلبشونو می ذارم بشنوی .

وقتی گوشیرو گذاشت روی دل مامانی صدای قلب کوچولوتونو http://s1.picofile.com/file/6396693158/doctor1.gifشنیدم و کلی ذوقیدم خیالم راحت شد که نی نی های گلم سالم و سلامت هستند.

به خانم پرستار گفتم برام صبجانه آوردند خلاصه بعد از یکی دو ساعت منو بردن بخش مامان جون هم با من اومد اولش خیلی خوشحال بودم چون بخش زایمان بودم و دوتا پسر دوقلوی کوچولو به دنیا اومده بودند  اتفاقا" دکتر اونا هم دکتر معینی بود من کلی خوشحال شدم چون اونا به موقع بدنیا اومده بودند .

تا شب اونجا سرگرم نی نی ها بودیم کلی هم ذوق می کردیم تا دکتر شیرازیان اومد پیشم و به پرستارها گفت که بهم انسولین 3Dتزریق کنند . از آزمایشگاه هر چند ساعت یک بار می اومدند و انگشت مامانی رو سوراخ سوراخ http://s1.picofile.com/file/6396696176/doctor4.gifمی کردند تا قندم رو تست کنند .

غذاهایی رو که برای مامانی می آوردند خیلی بد مزه بود ولی مجبور بودم به خاطر شما خوشگلام بخورم تا وزن بگیرید . مامان جون هم طفلکی صبح تا شب گشنه و تشنه پیشم بود بعد ازظهر ساعت 3.5 بابایی از کیش اومد و یک دسته گل خوشگلم برای ما آورد 3Dبعدش هم عمه اعظم و پریسا و ملیکا اومدند . ولی چون دیر اومدند مجبور شدند زودی برن ولی مامان حون پیشم بود تا خاله مونا اومد و تا ساعت 7 پیش مامانی بودند .

شب های بیمارستان خیلی دلگیر آخه مامانی اولین باری بود که توی بیمارستان بستری می شد . شب اصلا" نتونستم خوب بخوایم .

تا اینکه ساعت 6 صبح خانم دکتر معینی http://s1.picofile.com/file/6396700200/hospitalbed2.gif اومد بالاسرم خیلی ذوق کردم احساس آرامش بهم دست داد برام سونوگرافی از شما کوچولوهام نوشت ساعت 11 رفتیم پایین سونو شدیم وزن شما کوچولوها روبهم گفتند نی نی سمت راستی 1013 گرم و نی نی سمت چپ 1008 گرم   بودین که وزنتون خوب بود.

امروز مامان جون طفلکی از صبح زود اومد پیشم بعدازظهر هم بابایی اومد.

ولی امروز حالم خوب نبود چون مریض بدحال زیاد داشتیم  همشون عمل جراحی کرده بودند و طفلکی ناله می کردند از بیمارستان خسته شده بودم دوست داشتم زودتر مرخص شم ولی اینگار امشب هم اینجا مهمون هستم . ساعت ملاقات تموم شد آقای نگهبان اومد بابایی رو بیرون کرد ولی مامان جون تا ساعت ٧ پیشم بود بعدش روفت .

امروز سه روزه که توی بیمارستان هستم صبح بابا جونتون اومد پیشم چون جلسه داشت باید زودی میرفت نیم ساعت نشست و رفت و مامان جون هم طبق معمول اومد پیشم و ساعت ١ دکتر اومد و گفت مرخصی من هم کلی خوشحال شدم تا بابایی کارهای ترخیص روز انجام داد ساعت ٤ شد راستی ملاقاتی هم داشتم مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه اعظم و عمه عمت و مریم و امیر حسین .

ساعت ٤ از مریضهای اونجا که باهاشون دوست شده بودم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه .

خدای مهربون همه مریضها رو شفا بده . الهی

 

 عشقای مامانی دوستتون دارم

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)