هفته سی و یکم
سلام زندگیهای مامان
دخترای گلم امروز با هم پا گذاشتیم توی سی و یک هفته . سی و بک هفته یا هم هم نفسیم و باهم زندگی می کنیم . بدنیا که بیایید دلم برای تکونای قشنگتون تنگ می شه .
دیروز بعد از ١٨ روز از خونه رفتم بیرون با مامان جون رفتیم هایپر استار یه دور بزنیم , خیلی کلافه شده یودم هوای خونه خیلی برام سنگین بود انگار نمی تونستم نفس بکشم . از خونه مامان جون تا هایپر ٢ دقیقه راهه هوا بارونی بود رعد و برق می زد آنقدر هوا تمیز بود که چند تا نفس عمیق کشیدم خانه هایی که روی کوه ها ساخته شده بود رو به راحتی می شد دید قربونش برم توی تهران به ندرت هوا تمیزه.
اینقدر دلم می خواست توی خیابون بشینم و نفس های عمیقی بکشم .
هایپر خیلی شلوغ بود چون چند روز تعطیلیه , این روزها فروشگاه ها و مراکز خرید تفریگاه مردم شده می یان خریدشونو می کنند بعدش هم غذاشونو می خورن البته بیشتر وقتها هم چیزهایی رو که نیاز ندارند می خرند یک چرخک بر میدارند و هرچی رو می بنند می ندازند توی چرخک غافل از اینکه پای صندوق کلی باید پول بپردازند بعضی وقتها هم دو تا سه تا چرخک پر می کنند ( اخه میدونید خرید کردن برای خانمها بهترین لذت دنیاست ) بعد پای صندوق آقای خونه باید حقوق یک ماهشو بابت خرت و پرتهایی که خیلی هم ضروری نیست بذاره و بره .
چون مامانی نمی تونست زیاد راه بره فقط رفتیم قسمت لباسهای بچه و یک پنج دستی برای شما خوشگلام لباسای رنگ و بارنگ خریدیم . بعدش حرفهای خانم دکترو نادیده گرفتیم و رفتیم قسمت فست فودها ساندویچ و پیتزا خوردیم آخه فست فوت برای مامان شگموتون ممنوعه ولی فکر نکنم توی این هفت ماه یک بار ضرر داشته باشه .
توی رستوران که بودیم با گوشی مامان جون به بابایی زنگ زدم . بنده خدا اینقدر به خونه و موبایل مامانی زنگ زده بود چون هیچکس جواب نداده بود نگران شده یود .
بابایی یک خبر خوب داد و گفت برای فردا ساعت ٨ شب بلیط گرفته داره می یاد آخه قرار نبود بیاد این هفته پنج شنبه و جمعه و شنبه کلاس داشت ولی گفت کلاس شنبه رو پیچونده داره می یاد . خیلی ذوق کردم آخه ٢٠ روزی می شه که بابایی نیومده پیشمون.
دخترای قشنگم دوستتون دارم و همیشه مراقبتونم